آغاز رهسپاری...

بسم رب الشهدا....


اینک آهنگ خاوران میکنیم و به سوی خورشید می شتابیم....

اینک میرویم تا گامی چند در راه خورشید شناسان خورشید طلب نهیم تا خاک راهشان را توتیای چشمانمان و راه پاکشان را صلابت بخش همت مان نماییم....

اینک در طواف کعبه ی ولایت ، مجذوبانه به احرام عشق در می آییم وغرق ابتهاجی مستی فزا با ماه درخشان زمان عارفانه پیمان عشق می بندیم....

و اینک در شب دیجور غیبت ، حجت های نستوهش را گوهر  یابانه باز می جوییم؛ حجاب معاصرت از سیمای سلمان وش حجت زمانه ای قدر شناسانه بر می گیریم، دست در دست سترگ حماسه ی آفرینش هم عهدانه می نهیم؛

غریو رعد آسای دشمن ستیزش را بصیرانه نیوش می کنیم؛ طنین بصیرت افزای حجت محورش را غیورانه لبیک میگوییم و در سلوک مهدویش همراه با گام های پر صلابتش چابکانه و شهیدانه ره می سپاریم....

عاشورا..


روز عاشوراست/..

برای قلب مهدی فاطمه دعا کنید....

تسلیت میگیم...

:(



افسران - دقت کردین ... ؟!

شهرموشهای ۲.......ندو....

افسران - شهرموشهای ۲.......ندو.......
افسران - شهرموشهای ۲.......ندو.......
افسران - شهرموشهای ۲.......ندو.......
شهرموش های ۲به من بگو مال کجایی؟!؟ایران؟!غرب؟!شرق؟!محصول مشترک؟!!!
فرزند من شخصیت های تو را در کدام قسمت از زندگی میبیند و همزادپنداری میکند؟!ساز و اوازهای شبانه؟! درس خواندنش کجای قصه توست؟!مهمترین درسی که داده میشود موسیقی است که به تنهایی بد نیست اما در مدرسه تو جز واجبات است......مدرسه ای از زمین تا اسمانش با مدرسه موش های کودکیم فرق میکند.......چه ساده و دوستداشتنی بودید بچه موش های عزیز.......یادتان به بچه های کوچه و بازار میماند......اما این بچه ها.....غرق در رفاه وشادی مهمانی های شبانه....سازواوازهای هرازگاه.....دوستی های با جنس مخالف......کجا کودکم باید مست شدن رابفهمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟که اسمش را نبرهای شهر شما بدان مبتلا هستند؟؟؟؟من درجواب کودکم چه بگویم که چرا این گربه ها غش کردند!!!!در جوابش که چرا اگر خانم هستند روسری ندارندوموهایشان هرکدام یک رنگ است؟"؟!لباسهایشان از کدام فرهنگ برداشت شده؟!اگر ربطی به ایران ندارند پس چرا لوتی محل دارند با دستمال یزدی و کلاه شاپو.........بگویید لوتی محل کلاهت را بالاتر بگذار این فیلم حیا ندارد...........
دکورهای زیبا و جذاب,جلوه های ویژه خوب,خلاقیت های ناب.....همه نشانه این است که ما میتوانیم فیلم کودکانه بسزاییم اگر بخواهیم....اما متاسفانه فرهنگی که مورد تهاجم قرارگرفت به شهرموش ها هم رسید......"میتوانست به جای بت من,مردعنکبوتی,باب اسفنجی,کیتی,و......هزارویک شخصیت برای فرزندم باشد اما حیف گم میشود درلابلای ذرق و برق .......
شهرموشهای دو بی خداست خدایی وجود ندارد که یاور انها باشد همه موش ها خود به تنهایی بانیروی خود به پیروزی میرسند و اواز ما میتوانیم سر میدهند....
نارنجی با احساس و حساس گذشته تبدیل به موشی خودنما و بدجنس و بداخلاق میشود که نقش مادربودنش همان یک اسم مادر است.....کپل بانمک تبدیل به مردی شده که تنها پول را میشناسد و خوردن......بچه ها عناصر اضافه هستند که کارخود راانجام میدهند....
یک کارخوب قبل از نمایش وجود غرفه هایی بود که دفتر و جامدادی و پاکن و.....ماسک شخصیت های فیلم را داشت.....من هم یک دفتر خریدم به حساب حمایت از سرمایه ملی.......اما چه زود از چشمم افتادی شهر موش های دو.....تویی که در شهری هستی که ادمهایش رنگی از خداندارند......
 
 
 
copy..
 
پینوشت:مشکلات زیادند..اما از همینجاها نشات میگیرند..

یک سلام...

افسران - یک سلام...
حرم امام مهربانی ها ...
فقط
یک سلام
------------------------++
پیشاپیش ولادت همسا یه مون مبارک:)
 
///
راستی..
تورو خدا دعا کنید آقا بطلبه بریم کربلا..
کلا هم محتاج دعاییم..
کنکوری شدیم کمتر میایم:)

سلام راوی مجنون،سلام راوی خون

نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون


تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون

درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدانگهدارت

تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت


ای یكه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد!

بالایی من! روح تو در خاك چه می‌كرد؟

می‌گفت برو، عشق چنین گفت كه بشتاب


می‌گفت بمان، عقل چنین گفت كه برگرد

دیروز یكی بودیم با هم، ولی امروز


تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد

یك روز اگر از من و عشق تو بپرسند


پیغمبرتان كیست، بگو درد، بگو درد

ای سرخ‌تر از سرخ

! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد

ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی


چون حنجره‌ات داغ مرا تازه نمی‌كرد


خون دادن...

جوانان قرن۲۱

بسم رب الشهدا

 

 

صدای انفجار آمد و سنگر رفت هوا. هر چه صدایش زدیم جواب نداد. رفتیم جلو، سرش پر از ترکش شده بود و به زیبایی عروج کرده بود. جیب هایش را خالی کردیم. داخل جیبش کاغذ جالبی پیدا کردیم. نوشته بود:

گناهان هفته

شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل.

یک شنبه: زود تمام کردن نماز شب.

دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر.

سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن.

چهار شنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن.

پنج شنبه: پیش دستی کردن فرمانده در سلام.

جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه.

* اسمش حسینی بود تازه رفته بود دبیرستان

 

 

گریه نکن

جوانان قرن۲۱

کربلا...

جوانان قرن ۲۱

فدای بی سوادی که ازش پرسیدن :

عشق چندحرفه؟

گفت: چهارحرفه...

همه بهش خندیدند اما زیرلب میگفت ؛

حسیــــن مگه چندحرفه؟.
..........................................................................................
دایی جونا!!!!!!خودتون درستش کنید........

هیچوقت نباید فراموش کنیم

دختران بالطافت قرن۲۱

هیچوقت نباید فراموش کنیم


آرامش الانمون رو مدیون چه کسانی هستیم ...

شهید همت

 

 

 بسم رب الشهدا....

محو سخنان حاج همت بودم که در صبحگاه لشگر با شور و هیجان و حرکات خاص سر و دستش مشغول سخنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نبپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط صدای حاج همت بود و گاهی صدای صلوات بچه ها.

تو همین اوضاع صدای پچ پچی توجه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک برخورد ی با این بسیجی کرد.

سرو صداها کار خودش را کرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم». کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»

بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن.

حاجی صدایش را بلند تر کرد: «بدو برادر! بجنب»

بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن.

بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند.

حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات».

بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!»

بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگ پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟

حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سرجایت برادر!»

بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زد بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره، ابراهیم همت از همه شما التماس دعا داره»

جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات.

و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند .

·•● בُפֿـــترآטּ بآلطآفتـــ قرن21 ●•·

طلائیه

 

 

 

بسم رب الشهدا...

·•● בُפֿـــترآטּ بآلطآفتـــ قرن21 ●•·

اینجا جایی است که چشم ها ابری، دل ها شوریده، پاها برهنه و سرها پوشیده است....

اینجا .....

طلائیه است.....

 

 

 

 

 

·•● בُפֿـــترآטּ بآلطآفتـــ قرن21 ●•·

28.gif



چقـــــــــدر زیبـــا...

بهش گفت پول براي طــــــلا، فعـــــــلا ندارم؛ عـــــــوضش

قــــــــول میدم هر سال بیارمت طلائیـــ ه !...



talaeie-hamsar.jpg



35.gifهمســـ♥ــــر یعنی همســـــــــفر تا بهشــ♥ـــت 35.gif

امام خامنــــ ه ای

28.gif

 

 

 

ایـن پـوتیـن هـا...

بسم رب الشهدا....

اولیـن کسی بود که آمـد و گفت می خواهـد مـعــبـر را بـاز کـند.

چند قـدم دویـد به سمت میـدان میـن؛ ایستـاد.
همـه فـکـر کـردیم تـرسـیده ...
کسی گـفت: خوب، این طفلک فقط 13- 14 سالـشه
برگـشت به سمـت ما.
پـوتیـن هایش را در آورد.
گفت: "این ها نواَند".
بـه سمت میـدان مـیـن دویـد ...

بسم رب الشهدا...

خاکستر تو شرار را معنی کرد

خاموشی ات انتظار را معنی کرد

ای خفته به خون،عزیز مصر ملکوت

پرپر شدنت،بهار را معنی کرد

عشق سربندی به سیم خاردار

بسم رب الشهدا...


ذوق گرم قاصدک ها، ...انفجار

رقص پرها...شکل نجوا... با بهار

بعد..، دنیا درد می گیرد سرش

عشق،...سربندی به سیم خاردار...

بسته تا حجله به حجله ، گل کند

قطره قطره اشک های بی قرار

قاصدک ها!چیست در پیغام تان؟

دست خالی؟ باز...یعنی انتظار؟!

لحظه ی آخر ، یقین، یا فاطمه(س)..

گفته اید و قبرتان در استتار...

مانده..تا ما قطعه قطعه ، دل دهیم

بر تمام خاک جبهه ، سوگوار

این غزل هم راوی باران نشد

داغ صدها قاصدک جبران نشد

شاعر:شیدا شیرزاد عراقی

------------------------------------------

ایام عزاداری خانوم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) رو به همه ی شیعیان جهان تسلیت عرض کرده واز همه شما عزیزان التماس دعای مخصوص داریم..

برای فرج آقامون هم خیلی خیلی دعا کنید..

هم قد گلوله توپ بود!

بسم رب الشهدا..

گفتم :"چجوری آمدی اینجا؟"

گفت :"با التماس."

گفتم :"چجوری گلوله را بلند می کنی؟"

گفت :"با التماس."

به شوخی گفتم :"می دانی آدم چجوری شهید می شود؟"

لبخندی زد و گفت :"با التماس."


...تکه های بدنش را که جمع می کردم،فهمیدم خیلی التماس کرده است.

------------------------------------------------------

رفته بودم سفری سمت دیار شهدا

تا طوافی بکنم گرد مزار شهدا


به امیدی که دل خسته هوایی بخورد

وتبرک شود از گرد و غبار شهدا


برای سماورهای خودتان..

بسم رب الشهدا..

بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت : نشد! این صلوات به درد خودتون میخوره.نفرات جلوتر که اصل حرف های او را میشنیدند و می خندیدند ؛ چون او می گفت : برای سماورهای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم کنید ، ولی بچه های ردیف آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و پشت سر هم می گفت : نشد! نگر روزه هستید و بچه ها بلندتر صلوات می فرستادند.

بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چی می گفته و آنها چی می شنیدند بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند..

 

حاج همت

بسم رب الشهدا....


بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن. حاجی (حاج ابراهیم همت) داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟

-   همینو

-   واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت: تُن را فردا ظهر می دیم.

حاجی قاشق را برگرداند.

-   حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم.

حاجی همینطور که کنار می کشید گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.